سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکى که با آن بپایى به از بسیارى که از آن دلگیر آیى . [نهج البلاغه]
بسیجی خوش سیما - چفیه
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • از روزی که شنیده

      

    از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان عالی سپاه برای زیارت به کربلای معلا آمده،در پوست خود نمی گنجید.می خواست خاطره ای را که سالها بر دل و روح او نقش بسته بود به صاحبانش بسپارد.با این فکر خود را به کربلا رساند تا وقت ملاقات بگیرد.سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید از او پرسید: مرا می شناسی؟فرمانده پاسخ داد: بله! شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید.به همین سبب ملاقات با شما برای من سخت بود.ابوریاض گفت:اما من حرف سیاسی با شما ندارم.سالها است که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم و این گونه خاطره اش را آغاز کرد:در جبهه های جنگ جنوب دقیقا در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی فراخواندند.وقتی با نگرانی در جلوی فرمانده خود حاضر شدم،او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.وقتی در سردخانه حاضر شدم کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند.آنها دقیقا مربوط به پسرم بود.اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب همراه با خوشحالی گفتم:اشتباه شده! این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مامور تحویل جسد فرزندم بود،به جای تعجب یا خوشحالی با عصبانیت گفت:این چه حرفی است که می زنی،کارت و پلاک قبلا چک و صحت آنها بررسی شده است.وقتی بیشتر مقاومت کردم،برخورد آنها نگران کننده تر شد.آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال دهم و او را دفن کنم. رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین کذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم.من نیز چنین کردم.اما وقتی به کربلا رسیدم،تصمیم گرفتم زحمت ادامه راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن کنم.هم این کار را تمام شده فرض می کردم و همینکه ضرورتی نمیدیدم او را تا بغداد ببرم.چهره آرام و زیبای آن جوان که من نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد دلم را آتش زده بود.او اگر چه خونین و پر زخم بود،ولی با شکوه آرمیده بود.فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم،بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم.اگر چه سالها از آن قضیه گذاشت اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم.با پایان جنگ خبر زنده بودن فرزندم به من رسید.وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت،خیلی خوشحال شدم.در آن روز شاید اولین سوالم از او این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟وقتی فرزندم خاطره اش را برایم می گفت،مو بر بدنم سیخ شد.پسرم گفت:من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم،حتی حاضر شد پول آنها را بدهد.وقتی آنها را به او سپردم،اصرار می کرد که حتما باید راضی باشم.من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم،آن بسیجی به من گفت:من تا دو تا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع)دفن کنند.می خواهم با این کارم مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید.وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد،این فقط او نبود که می گریست،بلکه همه بچه ها او را همراهی می کردند.

                                                                                                                               صبح صادق

      



    دل سوخته ::: پنج شنبه 87/5/24::: ساعت 12:4 عصر
    محبت دوستان: نظر

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 33
    بازدید دیروز: 37
    کل بازدید :429672

    >>اوقات شرعی <<

    >> چفیه<<

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    بسیجی خوش سیما - چفیه

    :: لینک دوستان ::

    یا امیر المومنین روحی فداک
    عاشق آسمونی
    فصل انتظار
    شکوفه های زندگی
    پیاده تا عرش
    مهاجر...
    جاده های مه آلود
    بندیر
    سجاده ای پر از یاس
    مهر بر لب زده
    جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
    .:: رایحه ::.
    عــــــــــروج
    کانون فرهنگی شهدا
    ما با ولایت زنده ایم
    شلمچه
    اسوه ها
    دریــــــــای نـــور
    نسیم قدسیان
    منادی معرفت
    سردار بی سنگر
    بوی سیب
    بادصبا
    ما تا آخرایستاده ایم
    وبلاگ گروهیِ تَیسیر
    منطقه آزاد
    یادداشتهای فانوس
    عطر یاس
    مرام و معرفت
    قافیه باران
    پاک دیده
    توشه آخرت
    یا حسین (ع)
    مشکات نور الله
    عطش
    به یاد شهدا
    مهاجر
    شهید قنبر امانی
    شاخآبه عشق
    سیرت پیشگان
    اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
    صدفی برای مروارید
    شهدا
    عرفان وادب
    سرزمین من
    علمدار دین
    شمیم یاس
    فرزند روح الله...
    خطابه
    نیم پلاک
    پر شکسته
    قافله شهداء
    برو بچه های ارزشی
    کوثر ولایت
    دوزخیان زمین
    سرخ بی نهایت
    فصل کودکی
    آسمان آبی
    سرباز ولایت
    صراط مبین
    یا زهرا(س)
    گل پیچک
    .::: رایحه وصال :::.
    به انتظار باید ایستاد!
    کشکول
    شمیم
    حاج آقا مسئلةٌ
    نسیم وحی
    لهجه سکوت
    یاد لاله ها
    مذهبی
    صدفی برای مروارید
    پاتوق جنگ نرم
    ولایت علیه السلام
    منتظر
    شیدای حسین
    کبوترانه
    عشق بی انتها
    به عشق ارباب
    شعیب ابن صالح
    یا رب الحسین
    دنیای واقعی
    باد صبا
    سیر بی سلوک
    آخر عشق
    راز و نیاز با خدا
    دو نیمه سیب
    انتظار
    علوم جهان
    نیروهای ویژه
    به راه لاله ها
    سیب سرخ
    دیده و دل
    پرستوی مهاجر
    فرزند شهید
    شمیم عطر گل یاس
    کوثر
    بانگ رحیل
    صهبای صفا
    بی نشان
    یاس کبود
    سبکبالان
    محمد حسین رنجبران
    من عرف نفسه فقد عرف ربه
    شاخه گلی برای شهید
    دفاع مقدس(راه بی پایان)
    امیرالمومنین علی(ع)
    وصال
    صبح (وبلاگ دفاع مقدس)
    کبوتر غریب
    تلنگر
    کامران نجف زاده
    چفیه یعنی عشق
    نوید شهادت
    فرهنگ شهادت
    کربلای جبهه ها یادش بخیر...
    خادم الشهداء
    عدالت خواهی
    لبیک
    ولایت،مذهبی...
    شیران لرستان
    حرفهای ناب...
    القائم
    کربلایی ها
    دل نوشته
    پلاک، شهادت
    پیام شهبند
    پلاک طلایی
    هویزه
    اذان صبح
    لاله های آسمانی
    آسمان شلمچه
    مشکاة
    یادداشتهای بی تکلف
    ساحل آسمانی
    سجده بر خاک
    بچه پرستوهای شهید
    صراط مبین
    یه منتظر
    پایی که جا ماند
    سنگر بندگی


    :: لوگوی دوستان ::

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>آرشیو شده ها<<
    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<